مجموعه ای از بهترینها نوشته شده توسط mohammad در تاریخ جمعه 92 فروردین 30 :: 9:35 صبح
اندیشه فولادوند را باید «شاعر» و «بازیگر» دانست. چنانچه او را شاعری بدانیم که بازیگری هم می کند، به خطا رفته ایم زیرا او در بیش از یازده فیلم سینمایی نقش آفرینی کرده.
«عطسه های نحس» روانه بازار کرد و اکنون کتاب دیگری از او به نام «شلیک کن رفیق» در نوبت چاپ قرار دارد.
- ببین، خیلی جالب است. من بسیار به عدد تولدم علاقمندم و به آن تعصب دارم چون یک دوره تاریخی است. 61 با 62 فرق میکند چون آن دهه، دهه ایست که هر سالش با سال دیگر فرق می کند. جایی دیدم چاپ شده متولد 65 هستم و جایی دیگر 66 ولی همینجا اعلام می کنم من؛
- نه نمیدانستم ولی می دانی که در مورد تولد من و مولانا خیلی در تاریخ بحث داشته اند ودر مورد تاریخش بین بزرگان اختلاف وجود داشته! حال اگر الان به این ائتلاف رسیدند که ایشان با من در یک روز به دنیا آمده حرفی نیست!
- بله در مورد این شوریدگی شنیده ام! اسمت اندیشه است و فامیلت فولادوند، وقتی اسمت را صدا می زنند دچار دوگانگی نمی شوی؟ - فکر کنم از ظاهر من معلوم است که دارای اندیشه ای فولادین هستم. چرا اینجوری شد؟ - به خاطر اسمم. تقصیر پدرم بود. دوست داشتی اسمت چی بود؟ - فکر کنم اگر اسمم فولاد اندیشه ورز بود، می توانستم کارهای خودم را توجیه کنم ولی الان این اسم برای من دردسرساز شده. همه فکر می کنند من یک آدم اندیشمند هستم. جالب این است که خیلی ها فکر می کردند اندیشه اسم مهمونی (نام مستعار) مناست! اولین شعر کلاسیکت را وقتی سوم ابتدایی بودی سروده ای. می توانی آن را برایمان بخوانی؟ - بله. اول که این شعر را برای معلمم خواندم فکر می کرد شعر کسی دیگر است که من برداشته ام. شعرم این بود: «بعد از این چرخ فلک را نیست اندوهی به دل / و آنزمان تندیس تن تبدیل خواهد شد به گل». بقیه اش یادم نمی آید ولی اول هر بیتش «بعد من» داشت.
- من و پدرم با هم، خیلی زندگی کرده ایم. پدرم تشویقم می کردکه حافظ و سعدی و فردوسی حفظ کنم، به ویژه شاهنامه و من شعرهای زیادی حفظ بودم. خصوصا اینکه پدرم شاعر است و شعرهایش آن زمان فضاهای پرسایه ای داشت که در آنها نور کم بود و من تمام شعرهایش را حفظ می کردم. انگار که ریتم این شعرها در ذهنم نهادینه شده بود و شما اگر تقطیع کنید، می بینید که این شعر مشکل وزنی ندارد.
- بله، رابطه خوبی داشتم. آلمانی ها در روانشناسی کودکخیلی پیشرفته اند و می گویند تا شش سالگی پایه های اصلی احساسات تعیین کننده کودک شکل می گیرد و من آن دوره را با الگویی مثل پدرم گذراندم و همیشه مخاطبش بودم. رابطه خوبی با بچه های همسنم داشتم. در مدارس مختلفی درس خواندم و البته خیلی دلم می خواست که چندن قرن زودتر، قبل از انقلاب صنعتی به دنیا می آمدم.
- هر دوره ای قبل از قرن هجدهم را دوست داشتم ولی از قرن هجده به بعد به نظر من همه چیز شکل انتزاعی پیدا کرد. دوست داشتم در هر جای دنیا قبل از آن زمان متولد می شدم.
- بله، یعنی می شود؟ اگر قول بدهی جایزه ات را به من تقدیم کنی، لابی می کنم که بشود. - بله، من هم این مصاحبه ای که می گویید را خوانده ام. اصولا اندیشه فولادوند یکسری بناها را مهندسی می کند که در آن زمین جا نمی شوند. خوش به حالش که می تواند به نوبل فکرکند.
- اصولا من با روانشاسی میانه ای ندارم. آن چیزی هم که در مورد روانشناسی کودک گفتم فقط برای این بود که بحثمان شیرین بشود! ولی خارج از شوخی اگر بخواهم به عنوان یک فرد بیرونی نگاه کنم، می گویم خوش به حال اندیشه که به زندگی امیدوار است. ما در این کشور استعدادهای زیادی داشتیم که از بین ما رفته اند؛ در حالی که می توانستند جوایز نوبل زیادی بگیرند. بله. من این را گفته ام چون خودم را بیشتر متعلق به سرزمین شعر می دانم، نه سینما، اگر چه آدم ها من را در بخش فیلم می شناسند وخیلی ها سعی دارند من را بازیگری معرفی کنند که شعر هم می گویم. ولی من با شعر به دنیا آمده ام.
- بله. البته آن موقع گفتم. الان که دیگر جان این کار را ندارم ولی اگر می خواستم این کار را بکنم، در خط سپه به دوراهی قپان کار می کردم. بعدس ر نوبت دعوا هم می کردی؟ - بله. دعوا می کردم و حتی ممکن بود کلک هم بزنم. چه جوری؟ - که نوبت یک عده دیگر را هم بگیرم. این اتومبیلم هم که پراید است، الان تیپیکال تاکسی است! اتومبیل منخیلی معروف است، چون چندتا فیلم بازی کرده. بچه های سینما «اسفندیار» (اسم پراید) را می شناسند و حالش را از من می پرسند. دوستانم می گویند چرا این ماشین را عوض نمی کنی. من می گویم شما فکر اقتصادی ندارید. آخر من با مرسدس بروم جلوی کدام مسافر بایستم که سوار شود؟ همه فکر می کنند من یک غرضی دارم یا می خواهم بدزدمشان. ولی اگر اوضاع خیلی سخت بشود و سینما وضعش از اینی که هست بدتر شود، من با اسفندیار خیلی راحت یک بوق می زنم و مسافر سوار می کنم! چون به این ماشین اعتماد می کنند.
- اول اینکه من عاشق ملکم و اطلاعاتی در مورد اتومبیل نداشتم و تا چند سال پیش حتی گواهینامه نداشتم. به دلایلی مجبور شدم ماشین بگیرم چون کرج بودم.
- نه ولی در ماشین قبلی ام که قرمز بودو اسمش سهراب بود، شعر «طهران تهران» را گفته ام. یک بار هم در مصاحبه ای گفتم و تیتر زده بودند که تهرانگردی های اندیشه فولادوند با سهراب، و برای بعضی شائبه ایجاد شه بود. (کمی فکر می کند) اصلا چرا برای اسفندیار شعر نگفته ام واقعا؟
چطور است که پراید داری، اما در باشگاه پورشه هم عضوی؟ - (خنده) ببین من نمیدانم چرا من را عضو آنجا کردند. راستش یک شب من توسط دوستی به یک مهمانی دعوت شدم و فکر کردم یک مهمانی ساده دوستانه است. (من حرف ها را به صورت مقطع می شنوم) چون ایشان خانمی بودند که در کارهای خیریه فعالیت داشتند و من همین تصور را داشتم بعد متوجه شدم که در باشگاه «پورشه» هستم. بعد پیش خودم گفتم: (به شوخی) آها پس اینجا دارندگان بیماری پوستی جمع می شوند! با پول یارانه ات هر ماه چه کار می کنی؟ - من یارانه نمی گیرم. فکر می کنم پدرم می گیرد. چرا حقت را نمی گیری؟ تو که برای خودت یک پا ملاکی! - نه، ملاک که نیستم ولی ملک را خیلی دوست دارم. چرا با یارانه ات خانه نمی خری؟ - با یارانه ملک بخرم؟ چرا ملک؟ اگر یارانه ام را بگیرم، می روم کارخانه می زنم. چرا ملک مسکونی بخرم؟ مشکل این است که اینقدر زیاد است، مدیریتش را بلد نیستم. پس برای این است که یارانه نمی گیری؟ - بله خب! گفتم بگذار بابا اینا بگیرند!
- من با یارانه می توانستم خیلی کارها را در حد انتزاع انجام دهم. کارهایی که بلد نیستم. مثلا می توانستم کارخانه بزنم یا مدرسه تاسیس کنم. حالا فرض کنیم یارانه ات را می گرفتی، اگر می خواستی کاری جهانی کنی، چه می کردی؟ - جنگ راه می انداختم. کارخانه های اسلحه سازی را فعال می کردم. چرا روحیه ات اینقدر خشن است؟ در شعرهایت هم این پیداست. - آخر می بینم بعد از هزار سال تبلیغ برای صلح، چیزی اتفاق نیفتاد، گفتم شاید جنگ سومی هم رخ بدهد و مشکل حل شود! چرا آمریکا نمی تواند قیمت دلارش را ثابت نگه دارد؟ - چون رأی دادن به «اکس فکتور» و «آمریکن آیدل» خیلی وقت آقای اوباما را گرفته. الان دغدغه جهان شده مسابقات خوانندگی. دلار اصلا مهم نیست. چرا باید ناراحت باشند؟ الان ما داریم این قیمت ها را تعیین می کنیم و نگران نیستیم، آنها هم نگران نیستند. ما هر وقت نگران شدیمآن وقت آنها هم حق دارند ناراحت باشند. اگر قرار بود در سازمان ملل صحبت کنی، راجع به چه موضوعی حرف می زدی؟ - تقاضا می کردم «سخنرانی کردن» را در محل سازمان ملل حذف کنند چون آنچه که این سازمان را به کمدی ترین و سرگرم کننده ترین نهاد بشری تبدیل کرده، همین سخنرانی هایش است. از موقعی هم که من آنجا حرف بزنم باید به قیمت بالایی بلیت بفروشند، چون حرف هایم جدی تر از بقیه است. اگه کسی وسط سخنرانی ات بلند می شد می رفت چه کار می کردی؟ - می گفتم تو رو خدا بشین کجا می ری؟ کفش هم بهش پرتاب می کردی؟ - نه ولی مطمئن بودم که اونها پرتاب می کردند، چون این یه میراث اقلیمی است. اگر کسی به سمتت گوجه یا تخم مرغ پرتاب می کرد چه کار می کردی؟ - دستش را می بوسیدم چون الان تخم مرغ یک کالای لوکس است. دانه 1050 تومان. همانجا در صحن سازمان ملل با تخم مرغ و گوجه املت درست می کردم و با یک املت سر و ته مهمانی شان را هم می آوردم. الان مَثَل شده «تخم مرغ نطلبیده مراد است!» در یکی از مصاحبه هایت گفته بودی نمی خواهی خودت را ادامه بدهی و بچه دار بشوی. اگر یه میلیون تومان یارانه بهت می دادند چه؟ - نه کمه! ده میلیون چطور؟ - اگر درآمد سرانه باشد شاید! ... ولی به دور از شوخی، نه! به نظر من اگر کسی می خواهد بچه داشته باشد، چه لزومی دارد حتما از ژن خودش باشد؟ می تواند به یکی از این بچه های بی سرپرست کمک کند و نگهداری اش کند. در یونان فلسفه خوانده ای؟ - یک کم. بعد انصراف دادم. به خاطر انصراف تو نیست که در یونان بحران مالی ایجاد شده؟ - دقیقا همینطور است. چون وقتی که من با آنجا خداحافظی کردم، اون کشور با سقوط خودش ملاقات کرد! من دونقطه را (آتن و کوالالامپور) در بهترین شرایطشان دیدم ودر فاصله کوتاهی بعد از اینکه من از آنجا خارج شدم، اتفاقات بدی برای این شهرها افتاد! در یونان بیکاری و در کوالالامپور موج غریبی از مهاجران آمدندکه آنجا را از آن حالت بکر بودن و فرهنگ ویژه خودشان خارج کردند و شد یک جای باسمه ای مثل دبی! همیشه قدمت اینقدر خوب است؟ - اگه بخواهید این را شایعه کنید، بعد می گویند اندیشه قدمش بد است، در اتاق عقد راهش ندهید! اگر قرار بود یک اسم سرخپوستی برای خودت بگذاری، چه اسمی را انتخاب می کردی؟ - چرخنده با پراید! میزان مصرف موبایلت چقدر است؟ - خیلی! بخش بزرگی از هزینه های شرکت مخابرات ایران توسط من تامین می شود چون از صبح تا شب دو خطم روشن است. دو شرکت هستندکه باید یا به من جایزه بدهند، یا اسمم را در تاریخشان ثبت کنند. یکی شرکت مخابرات، یکی هم شرکت دخانیات چون بیشترین مصرف کلمه سیگار در شعرهای من وجود داردو لااقل باید سیگار دوستانم را تامین کند. در یک جایی گفته بودی اگر شعر نمی گفتی، دچار گره های بدخیمی می شدی. چند تا از گره های خوش خیم زندگی ات را بگو! - یکی خود شعر، یکی عشق به تهران. بعد از فیلم سربازهای جمعه شایعه شد که واقعا معتادی. حالا خودمانیم، واقعا معتادی؟ (خنده) - با دوستی برای دیدن فیلم «سربازهای جمعه» به سینما رفته بودیم. چند نفر دیگه از هنرپیشه های محترم بودند و چون جا کم بود در انتهای سالن با آنها ایستاده بودیم. مردم همه هنرپیشه ها رو می شناختند. آن آقایی که متصدی سینما بود آمد کنار دوست من شروع به صحبت کرد و گفت که من خیلی ناراحتم، این دختر را می شناسم.
گردآوری : گروه اینترنتی پرشین وی
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
|
||